هفده داستان کوتاه کوتاه
از نویسندگان ناشناس
گزیده و ترجمه: سارا طهرانیان
از انتشارات «کتاب خورشید»
»ما چقدر فقیر هستیم
روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد مردمیکه در آنجا زندگی میکنند چقدر فقیر هستند. آن دو یک شبانه روز در خانه محقریک روستایی مهمان بودند. در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟ پسر پاسخ داد: عالی بود پدر. پدر پرسید: آیا به زندگی آنها توجه کردی؟ پسر پاسخ داد: بله پدر. و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمیاندیشید و بعد به آرمیگفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آنها چهار تا. ما در حیاتمان یک فواره داریم و آنها یک رودخانه ای دارند که نهایت ندارد. ما در حیاطمان فانوسهای تزیینی داریم وآنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود، اما باغ آنها بی انتهاست. با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود. پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر، تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم