هفده داستان کوتاه کوتاه
»میخهای روی دیوار
پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی میشود یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر میشد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها به دیوار است. او این نکته را به پدرش گفت و پدرش هم پیشنهاد کرد که از این به بعد هر روز که میتواند عصبانیتش را کنترل کند یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روزها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای روی دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگز مثل گذشته اش نمیشود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهای بدی میزنی، آن حرفها همچنین آثاری به جای میگذارند. تو میتوانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد. آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه چاقو دردناک است.