1.گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام . جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد. امام رو کردند به یکی از یاران: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش. ."اوهم چوب را برداشت و دوید.جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت به آنها حمله می کرد. اومار را کشت و برگشت با خودم می گفت امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
2.کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان . عابد از غارش امد بیرون . امام را دید ، رفت به
استقبال آقا جان ! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم می شود کلبه کوچکم را به قدم های مبارکتان روشن کنید
؟ امام اشاره کردند . همه وارد غار شدند .
عابد مبهوت شده بود . سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند . چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام ، مهربان نگاهش کرد
:" هر چه داری بیاور." سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام . امام عبایش را کشید رویش ، دعا خواند .
بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
منبع: http://www.yjc.ir