از نویسندگان ناشناس
گزیده و ترجمه: سارا طهرانیان
از انتشارات «کتاب خورشید»
» به همه کوزههای شکسته
یک سقا در هند دو کوزه بزرگ داشت که آنها را به دو سر میله آویزان میکرد و روی شانههایش میگذاشت.
در یکی از کوزهها ترک کوچکی وجود داشت. بنا براین کوزه سالم همیشه حداکثر مقدار آب را از رود خانه به خانه ارباب میرساند. ولی کوزه شکسته تنها نصف این مقدار را حمل میکرد.
به مدت دو سال این کار هر روز ادامه داشت و سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب میرساند. کوزه سالم به موفقیت خودش افتخار میکرد. موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور ان ساخته شده بود. اما کوزه شکسته بیچاره از نقص خود شرمنده بود و از این که تنها میتوانست نیمیاز کار خود را انجام دهد ناراحت بود.
بعد از دو سال روزی در کنار رودخانه کوزه شکسته به سقا گفت:من از خودم شرمنده ام و میخواهم از تو معذرت خواهی کنم. سقا پرسید: چه میگویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی؟ کوزه گفت: در این دو سال من تنها توانسته ام نیمیاز کاری را که باید انجام دهم. چون ترکی که در من وجود داشت باعث نشتی اب در راه بازگشت به خانه اربابت میشد. به همین خاطر تو با همه تلاشی که کردی به نتیجه مطلوب نرسیدی. سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و با همدردی گفت: از تو میخواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب به گلهای زیبای کنار راه توجه کنی. در حین بالا رفتن از تپه کوزه شکسته خورشید را نگاه کردکه چگونه گلهای کنار جاده را گرما میبخشد و این موضوع کمیاو را شاد کرد. امادر پایان راه باز هم احساس ناراحتی میکرد. چون باز هم نیمیاز آب نشت کرده بود. برای همین دوباره از صاحبش عذر خواهی کرد. سقا گفت: من از ترک تو خبر داشتم و از آن استفاده کردم. من در کناره راه گلهایی کاشتم که هر روز وقتی از رود خانه بر میگشتیم تو به آنها آب داده ای. برای مدت دو سال من با این گلها خانه اربابم را تزیین کرده ام. بی وجود تو خانه ارباب تا این حد زیبا نمیشد.